مروری بر رویکردهای نظری تعامل رسانههای سنتی و رسانههای مدرن در انتقال پیامهای دینی
تا پیش از ظهور رسانههای نوین، اسلام از شیوهها و ابزارهای گوناگون برای تبلیغ و ارتباط با پیروان خود استفاده میکرد. مسجد یکی از مهمترین و فعالترین کانونهای ارتباطات سنتی در ایران بعد از اسلام بوده است. در صحبت از مسجد، نقش منبر به عنوان یک رسانه عمومی، به موضوع مهمی برای بررسی و مطالعه تبدیل میشود. در واقع اهمیت و اعتبار مسجد به عنوان یک کانون ارتباطی در منبر تجسم مییابد. منبر یک رسانه عمومی است که تأثیرات مهم و معتبر بر جریان وقایع گذاشته و نقشهای کاملاً مشابه با آنچه امروزه به رسانههای همگانی نسبت میدهند بر عهده گرفته است.
بعد از ظهور و بروز وسایل ارتباطات جمعی- به ویژه پیدایش رادیو و تلویزیون- و گسترش آنها، چالشهای مهمی پیش روی تگذاران حوزه دین قرار گرفت. گروهی با رویکرد محتوامحور یا معنامحور با رسانه برخورد کردهاند. این رویکرد برای رسانهها جنبه ابزار قائل است؛ ولی به عنوان متغیر وابسته، نه یک متغیر مستقل. در این رویکرد، دین به عنوان مهمترین نهاد معنابخش در زندگی انسان مطرح میشود. اگر دین، کارکرد اصلی معنابخشی به زندگی باشد و این معنابخشی با هر ابزاری انجام شود، در آن صورت میتوانیم خانواده دینی، آموزش و پرورش دینی و رسانههایی با رویکرد دینی داشته باشیم. با این دیدگاه که «رادیو و تلویزیون به عنوان ابزار فی حد ذاته از نظر اسلام مشروع است و میتوان در تبلیغ دین از آنها استفاده کرد» رادیو و تلویزیون (در قالب صدا و سیمای جمهوری اسلامی) در خدمت منافع انقلاب اسلامی قرار گرفت و زمینه برای حضور دین در رسانههای نوین در ایران فراهم شد. و اما گروهی دیگر معتقدند خود رسانه پیام است. سردمدار این جریان مک لوهان است. از نظر او مهم نیست که شما چه محتوایی را میخواهید با رسانه منتقل کنید، بلکه خود رسانه به عنوان حامل پیام مهم است. علاوه بر این هر رسانه نیز مقتضیات و شرایط مخصوص خود را دارد و به عبارتی دیگر «هر فنآوری حتی سادهترین آن، دارای اقتضائاتی است و این اقتضائات به ما اجازه نمیدهد هرگونه استفادهای از هر رسانهای بکنیم» در واقع کارکردها و اقتضائات هر رسانه، متفاوت است و استفاده از این رسانهها بدون شناخت این اقتضائات، به ویژه در حوزه بسیار حساس و مهم تبلیغ دین مشکلساز خواهد بود.
گروه اول که نگاه ابزارانگارانه صرف به رسانه دارند باید از این اصل هم غافل نشود که خود رسانه هم پیام است و هر رسانه نیز پیام مخصوص و اقتضائات خاص خود را دارد. گاه عدم توجه به این موضوع باعث میشود محتوا دینی به حاشیه کشیده شود و نوعی سکولاریسم ناخواسته در رسانه به وجود آید! قطعا و حتما رسانه منبر با رسانه تلویزیون تفاوتهای جدی دارند. در رسانه منبر ارتباط چهرهبهچهره است. رودررو است. آن جا شما میتوانید گاهی تا یک ساعت سخنرانی پشت سر هم داشته باشید، بدون اینکه تغییری در مخاطب و سخنران صورت بگیرد. در نتیجه باید تلاش شود تا هنرمندانه و به صورت کارشناسی منبرِ جذاب در مسجد که همه هم پای آن مینشینند به منبر جذاب در تلویزیون تبدیل شود.
و اما گروه دوم که قائل به این هستند که «رسانه پیام است» تلویزیون را به دلیل ماهیت تکنولوژیاش، حامل نوعی حس مادیگرایانه میدانند و در واقع تصویریکردن آن بخش از امور دینی که بیشتر امور عرشی و آسمانی هستند، نوعی فرشیسازی آن ها شمرده میشود و این قضیه منجر به تقدسزدایی از رسانه میگردد. اگر خواسته باشیم با این نگاه تصمیم بگیریم باید قید دین و اسلام را از رسانه بزنیم. ولی وقتی بررسی می کنیم میبینیم پیامبر هم وقتی دین را تبلیغ میکرد روی همین زمین و با همین آدمها و با شیوه همین آدم ها تعامل میکرد. حقیقت دین وقتی میخواهد به یک رسانهای تبدیل بشود به تعبیر قرآن نزول در آن رخ میدهد. بنابراین حقایق برای ادراک مردم سطحش پایین میآید و این اختصاص به تلویزیون هم ندارد شامل هر رسانهای میشود. نکته قابل توجه این است که غفلت نکنیم که ما از رسانههای جمعی انتظار انسانسازی و متدینسازی نداریم و افت معنایی و ملکوتی معارف دینی در رسانههای جمعی بسیار قابل توجه است و کسی منکر آن نیست و این تنزل در هر رسانهای اتفاق میافتد؛ ولی در یک جهاتی دیگری به خاطر تصویرسازیهای جذاب و توانمندیهای تلویزیون در روایت و ایجاد بسترهای مناسب برای رسانههای سنتی همچون منبر، میتوانند عامل تقویتکننده معارف دینی در جامعه ایرانی باشند و افرادی را با دین آشتی دهد. چه بسیار انسانهایی که از ت و دین دده بودند ولی با بیان شیرین حاجآقا مجتهدی عاشق زیباییهای دین شدند. چه بسیار افرادی که به هر دلیلی اعم از مشغله کاری، عدم وقت کافی و. از شناخت معارف دینی دور بودند ولی پای ثابت درسهای قرآن حاجآقای قرائتی شدند و علاقهمند به تحقیق و تفحص در امر دین شدند. از طرف دیگر این نقش بیبدیل تلویزیون است که علمای شاخص دینی را به مردم معرفی میکند. از حاجآقای مجتهدی و آقای قرائتی بگیر تا کارشناسان و ون برنامه سمت خدا. همه این موارد شاهد مثالهایی بودند برای دفاع از منبرِ تلویزیون.
همچنین این گروه معتقدند ذات رسانه ماهیت فردگرایانه جدی دارد لذا پخش منبر در تلویزیون باعث عدم نیاز مخاطب به حضور در جماعت میشود. هر فردی میتواند روی مبل روبهروی تلویزیون خود بنشیند و شبهای محرم خود را پای منبر بهترین سخنران و مداح بگذارند و راز و نیازی کند و اشکی بریزد و حالی ببرد و نیازی نمیبیند به مراسم حسینیه و یا مسجد سرکوچه برود. اما این سخن جای نقد دارد زیرا مخاطب مسجدی و هیئتی و اهل منبر و روضه، تجربه حضور در چنین اجتماعاتی را دارد و تفاوت این دو را از لحاظ ارتباطی و دینی و معنوی به خوبی فهم میکند و جای هریک از آنها را میداند. اما حال به این نکته باید توجه کرد که اگر مخاطب کسی باشد که در این گونه مراسمات حضور نمییابد و با معارف دینی در ارتباط نیست، پخش منبر و تولید برنامهها با مضامین دینی از تلویزیون میتواند ایجاد انگیزهای باشد برای حضور و تجربه او در این گونه مراسمها.
به نظر میرسد این دو رویکرد در مقابل یکدیگر نیستند بلکه میتوانند مکمل هم باشند و افراط و تفریط در هر کدام باعث اشتباه در امر تبلیغ دین در عصر رسانههای امروزی شود. بنابراین باید با نگاه کارشناسانه و دقیق به این امر پرداخته شود و رویکرد بینابینی مدنظر قرار گیرد و با استفاده از ملاحظات هر دو رویکرد بیان شده، برنامهریزیها و تگذاریهای صدا و سیما در امر تبلیغ دین صورت بگیرد. پس آنچه باید به عنوان نتیجهگیری بگوییم این است که رسانه به رسانه، ارائه معارف دینی متفاوت خواهد بود و تصویری که از دین معرفی میشود در این وسایل ارتباطی با یکدیگر تفاوت دارد. مهم این است توانمندیها و کاستیهای این وسایل شناخته شود، موضوعی که دکتر ناصر باهنر پژوهشگر حوزه رسانه و دین با تعبیر «دیدگاه نظری سامانه تعامل پویای ارتباطات دینی» مطرح میکنند. یعنی شما وقتی در جامعه اسلامی میخواهید یک کار دینی انجام دهید باید ارزیابی کنید که انجام صحیح این کار از عهده کدام یک از وسایل ارتباطی برمیآید. مهم این است که این رسانهها به بهترین نحو با همدیگر تعامل کرده و مکمل همدیگر باشند. برآیند این تعامل، به پیامسازی دینی و تحقق رسالت ارتباطات دینی کمک خواهد کرد.
منابع:
گفت و گو ناصر باهنر با عنوان: از رسانه سکولار تا رسانه دینی
حضور رسانه منبر در رادیو و تلویزیون، سیدسجاد مدنی مبارکه
نماز عید سعید فطر و مسیر رفتن به مصلی و برگشت از آن بهانه خوبی شد تا با یکی از رفقا مباحثه خوبی داشته باشیم و از وقتمون حداکثر استفاده را بکنیم.
بعد از احوالپرسیها روال ایشان بحث را اینجوری شروع کردند که الان مسجد شاید در زندگی امروزی ما چندان اهمیتی ندارد و زندگیهای الان آن قدر پیچیده و مشکل شده است که مسجد و فعالیت در آن در اولویتهای اول قرار نمیگیرد و کسی مثل من به خاطر شرایط کاری که دارم شاید فقط جمعهها در محله خودمان باشم و در طول هفته در تمام شهر میچرخم و این باعث شده از فضای فعالیت در مسجد اجباراً فاصله بگیرم!
در جوابش گفتم: اینکه در زندگیهای جایگاهی ندارد و مردم به آن اهمیتی نمیدهند ناشی هزاران دلیل است (که مفصل درموردش صحبت کردیم اینجا مجال بیان نیست!) ولی اینکه شما نمیتوانی به علت مشغله و شرایط کاری که داری در مسجد محله فعالیت کنی بحث دیگری است. اول از همه ما به مسجد نیازمند هستیم نه مسجد به ما و صرف حضورمان در مسجد موضوعیت دارد حال هر کجا میخواهد باشد! شما هر جای شهر هم که باشی میتوانی در اوقات نماز خودت را به مسجدی برسانی و با حضور خودت در آن اخذ زینت کنی و از برکات آن بهرهمند بشوی. در ثانی درست است که شما در طول هفته نمیتوانی در مسجد محله حاضر باشی ولی همان جمعهها و ایام تعطیل با حضور مداوم خود میتوانی با اهل مسجد آشنا شوی در حد خودت با جان و مال و. به مسجد خدمت کنی!
در راه برگشت بحثمان به سمت آسیبشناسی در حوزه تگذاری در امر گفتمانسازی رفت و هر دو از این امر ناراحت بودیم که چرا خطبا و علمای ما در این حوزه کمتر صحبت میکنند و این موضوع را جزء تذکرات دائمی خود به ملت قرار نمیدهند تا اهمیت این امر جا بیفتد و در همه اذهان قرار بگیرد چرا که در فرهنگسازی مرحله اول تغییر اذهان و ذهنیتها است!
در نزدیکی دانشگاه طبق سنت هر ساله در عید فطر به کلهپزی رفتیم! باید بهتون بگم آنجا هم ول کن ماجرا نبودیم و بحث جدیدی با عنوان معماری مسجد شکل گرفت! این موضوع چون مرتبط با رشته و تخصص ایشان (معماری) بود من بیشتر مستمع بودم. اینکه چی گفتند قرار شد خودشون در قالب یک یادداشت بنویسند! قول میدم هر موقع نوشتند بازنشرش کنم!
همه فوتبالدوستان و حتی کسانی هم که اندک رابطهای با فوتبال ندارند به برکت رسانهها «محمد صلاح» را میشناسند. ستاره مصری تیم لیورپول که تیمش را تهدید کرده بود در صورت ورود بازیکنی از رژیم صهیونیستی این تیم را ترک میکند.
فوتبالیستی که ثابت کرده است تبلیغ یک مکتب و اندیشه فقط از راههای پیچیده دولتی و بودجههای هنگفت حکومتی نیست، بلکه هر کسی میتواند با تخصص در حرفه خود به گونهای عمل کند که موثرترین فرد در گسترش تفکر دینی باشد که این بهترین و کمهزینهترین شکل تبلیغ است.
محمد صلاح نه است! نه سازمان و تشکیلاتی دارد! نه آدمِ کسی یا کسانی است که برای کارهایی که انجام میدهد پول بگیرد! ولی او توانسته است با اعمال و کردارش بهترین مبلغ اسلام در اروپا و جهان باشد.
درخشش صلاح تا جایی پیش رفته است که طرفدارانش از حرکات، شکل پوشش و موی سر و ریش او تقلید میکنند؛ پس از هر گلی سجده میکنند و آهنگها و سرودهای اسلامی را زمزمه مینمایند. در یکی از آهنگهایی که برای او سرودهاند این مضمون نهفته است: «صلاح به مسجد میرود، همان مکانی که من هم دوست دارم به آنجا بروم.» در نهایت صلاح توانسته است در فضای عمومی اروپا، دین خود را به خوبی معرفی کند و تصورات غلطی که داعش از اسلام ساخته را اصلاح کند.
اخیراً نیز دانشگاه استنفورد طی مقالهای اعلام کردهاست؛ از زمان حضور او در لیورپول میزان توییتهای اسلامستیزی در این شهر کاهش ۵٠ درصدی و جرائم نیز کاهش ١٩ درصدی داشته است.
حقیقتا باید بگویم صلاح، صلاحیتِ تبلیغ اسلام را دارد!
پ ن١: وا دُعاةَ الناسِ بِغَیرِ اَلسِنَتِکُم/الکافی، ج٢، ص٧٨
پ ن٢: از محمد خودمون نوشتم؛ گفتم از محمد اونا هم بنویسم! دم هر دو محمد گرم!
شاید با خواندن این توییت اول از همه لبخند بر لبانتان بیاید. ولی با روالی که اکثر مساجد ما دارند که خودتون هم میدونید و لازم به توضیح نیست مقاومت و مبارزه تنها راه نجات است نه فرار کردن و دور زدن!
اگر باور و یقین داریم مسجد سنگرمان است و فعالیتهایمان باید با محوریت مسجد باشد باید هم، سختی بکشیم و مبارزه کنیم تا پیروز شویم و مسجد را از چنگال افکار بیپایه و اعمال بیاساس نجات دهیم و آن را به جایگاه واقعیاش برسانیم نه اینکه به علت سختیها و مانعتراشیها و سنگاندازیها از مسجد قهر کنیم و به حسینیهها و فرهنگسراها و دیگر مراکز فرهنگی پناه بیاوریم. البته که منکر فعالیت در این اماکن نیستیم ولی وقتی مسجدی داریم با چنین ظرفیتی که خودش پیام است و تربیت چرا آن را رها کنیم!
پ ن١: لَوْلا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِیَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ #مساجد یُذْکَرُ فیهَا اسْمُ اللَّهِ کَثیراً. الحج/۴٠
دفاع از مسجد واجب است و دفاع همیشه با مبارزه و مقاومت همراه بوده است!
پ ن٢: همانگونه که ستمها یکسان نیست بلکه درکات متفاوت دارد و ستمکارترین انسانها کسی است که نگذارد در خانه خدا، نام صاحب خانه برده شود، دفاعها و جهادها نیز درجاتی دارد؛ زیرا دفاع گاهی برای آب و خاک، و گاه برای صیانت مراکز دینی است. به یقین دفاع برای حفظ مراکز عبادی که مرکز توحید و اصلاح جامعه و سبب آبادی زمین است، از مقدسترین دفاعهاست؛ زیرا اگر مراکز دینی حفظ شود، در پناه آن، آب و خاک وطن نیز محفوظ و آباد است. اما اگر این مراکز مصون و معمور نماند جامعه فاسد میشود؛ زیرا فساد جوامع بر اثر ویرانی مراکز دینی است و با فساد جامعه تمامیت ارضی آسیب میبیند و استقلال و آزادی آنها از بین میرود. (تفسیرتسنیم، آیتالله جوادی آملی، جلد۶ ،صص٢٣١-٢٣٣)
چند روز پیش با بعضی از عوامل برنامه «عصرجدید» به دیدار جانبازان اعصاب و روان رفتیم. بعضی از آنها بیش از سی سال تحت درمان و کنترل بودند.
یکی از آنها میگفت: ١۴ساله دخترم رو ندیدم. الان داره عروس میشه ولی بازم نمیارنش پیشم!
دیگری گوشه تختی نشسته بود و دستهای قلاب شدهاش را محکم به سرش فشار میداد.
جانبازی دیگر با شوخی و خنده گفت الان که حالم خوبه بیا باهم گپ بزنیم که بعداً از دستم فراری میشی!
و.
ولی از همه جالبتر حال و هوای بچههای عصر جدید بود. دکتر سید بشیر حسینی مشعوف لحظات واقعی پارادوکسیکال شده بود. سکوتی پر از حرف! خندههای تلخ! کف زدنهایی با اشک!
آریا عظیمینژاد انگار آهنگ تلخ و شیرین خاطرات این دلاورمردان را مرور میکرد و از گوشه چشمش اشکی جاری بود!
ایمان قیاسی گوشه و کنار با جانبازان خوش و بش میکرد و درد و دل آنها را گوش میکرد و اشک میریخت!
ارشا اقدسی که همه مبهوت حرکات نمایشی او هستیم؛ خود چنان مبهوت سکنات اخلاقی آنها شده بود که به دیوار تکیه داده بود و فقط به چهره جانبازان خیره شده بود!
بیرون از آسایشگاه وقتی در حال خوش و بش بودیم به حاجی دلبریان گفتم: «آقا ارشا هم دائم عقب ایستاده بود.» ایشان رو به ارشا کردند و گفتند: از آخر مجلس شهدا را چیدند! ارشا هم گفت: «من ۴تا از رفقام جلوی چشمهایم فوت شدند ولی مثل اینجا، این قدر متاثر نشدم!»
خلاصه در این دیدار غیرت را لمس کردیم، شرف را به تماشا نشستیم، بهای دفاع از ناموس و وطن را با اشک و لبخند تحسین کردیم و دلیل احساس پاکمان برای ستایش جوانان غیور و سربلند آن روزهای جنگ تحمیلی را درک کردیم.
پ ن: عصرجدید و نسل جدید مدیون این گلهای نازنین جانبازان عزیز است!
قهرمانی پرسپولیس بهانه خوبی شد تا در مورد قهرمانِ پرسپولیس بنویسم. قهرمانی که در بیرون از مستطیل سبز فوتبال هم محترم است! چپ پایی که راه راست را میرود! بنامی که دنبال گمنامی است! سلبریتی که پیج اینستاگرامش آدم را به وجد میآورد! دفاع چپی که مدافع پا به توپ شهداست! فوتبالیستی که اگر پنجشنبهها درگیر تمرین و مسابقه نباشد، در جوار شهدای بهشت زهرا به خصوص بر سر مزار شهید ابراهیم هادی پیدایش میکنی!
باید بگم که حاجی قرمزها، محبوب آبیها هم هست! حبیب دوستداشتنی سرخ آبیها زودتر به میدان بیا.
پ ن: خوشا به حالتون پرسپولیسیها که قهرمانی چون «محمد انصاری» دارید! قهرمانی و قهرمانتون نوش جانتون!
خونهی دوقلوها که در آن خاطرات خوش جشن تولدهایشان ثبت شده بود امسال به زیر گِل رفت و به خواب هم نمیدیدند دیگر جشن تولدی برایشان برگزار شود ولی ما سعی کردیم گُل لبخند بر لبانشان بنشانیم چرا که معتقدیم همین لبخندهای کوچک، کارهای بزرگ میکند.
پ ن: تشکر ویژه از دکتر و گروه (عمو خندان و آقا باریکلا) که به مدارس پلدختر رفتند و دل و جان بچهها را صفا دادند.
معطلی لب مرز و خستگی اتوبوسسواریِ چندین ساعته هیچ رمقی برایمان نگذاشته بود!خارج رفتن زمینی هم عالمی دارد! از ترمینال تا محل اسکان بدون هیچ پرسوجویی در مورد مسیرهای مترو و اتوبوس تاکسی دربست گرفتیم! به محل اسکان رسیدیم. استراحتی کوتاه کردیم و چند لیوان چای ترکی خوردیم و از فرصت باقیمانده تا شب استفاده کردیم و راهی خیابانهای باکو شدیم. اول از همه به ایچریشهر رفتیم. ایچری شهری یا همان ارگ باکو بافت قدیم شهر باکو میباشد که قلعه دختر، شروان شاهان و دروازه مراد در آن قرار داشت.
بعد از آن به بهانه مردم نگاری و مردمشناسی با پای پیاده به سمت برجهای سه قلو شعله حرکت کردیم! پیادهروی چندین ساعته با گپ و گفتهای دوستانه استاد شاگردی شیرینی سفر را چندین برابر کرده بود. بالاخره نزدیکیهای غروب بود که به نزدیکترین نمای برج رسیدیم! کنار برج مسجدی هم قرار داشت ولی دقایقی به نماز مانده بود لذا تصمیم گرفتیم در پارک دوری بزنیم و بعد به آنجا برویم. تابلو بزرگ کنار پارک توجهام را به خودش جلب کرد. ابتداییات نوشتار آذری را از ترکهای همسفرمان در طول پیادهروی یاد گرفته بودم! تابلو را خواندم ولی برای اطمینان بیشتر دوستم را صدا زدم و گفتم اینجا چی نوشته گفت اسی که زیرش ویرگول باشه (ş) sh (ش) خونده میشه، ایِ برعکس (ə) میشه a(ـََ) و x همkh (خ) خونده میشه پسوند آخرش هم (ər) نشانه جمع هست. پس میشه خیابان شهدا (şəhidlər xiyabani)! خودش هم تعجب کرد! فارغ از اینکه اینجا چرا اسمش خیابان شهداست یاد اتفاقات اخیر خودمان در مورد حذف عنوان شهید افتادم و متأثر شدم! از پلهها بالا رفتیم و از کنار قبور گذشتیم. همه قبور یکدست و یکسان کنار هم قرار گرفته بودند. در آخر خیابان نیز یادمان بزرگی قرار داشت که داخل آن شعله آتشی روشن کرده بودند. در آن تاریکی دم غروب نمای زیبایی داشت! گوشیام را در آوردم و چند تا عکس گرفتم! اذان را گفتند و به سمت مسجد برگشتیم. از همان ابتدای مسیر بحث در مورد یک نفر شد که قبرش در این محل قرار داشت چند نفری که برایشان مهم بود از همان اول خیابان دنبال قبر آن میگشتند ولی هرچه گشتند پیدا نکردند. این قبور شبیه به هم و جستجوی این چندین نفر مرا یاد طرح یکسانسازی قبور شهدا و داغ دل مادران شهدا انداخت! دوباره متأثر شدم! با خودم گفتم عجب مسئولینی داریم! چرا چیزهای خوب را از این خارجیکیها یاد نمیگیرند! احترام و ارج نهادن به مقام شهید را یاد نمیگیرند! یکسانسازی قبور شهدا را یاد میگیرند!
خلاصه به مسجد رسیدیم و نماز را خواندیم و از سمت دیگر پارک خارج شدیم تا به محل قرارمان برسیم. با یک استاد دانشگاه آذریزبان که فارسی هم بلد بود قرار ملاقات گذاشته بودیم. بعد از سلام و احوالپرسی سریع شروع کرد تا از آذربایجان و باکو بگوید. از منطقهای که در آن بودیم شروع کرد. همان چیزی که من میخواستم!
«در ٢٠ ژانویه ١٩٩٠ تعداد زیادی از مردم آذربایجان بهدست نیروهای نظامی شوروی قتل عام میشوند و در این مکان خاکسپاری میشوند و اینجا آرامگاهی برای آنها میشود. این پارک قبلاً به نام پارک وف بود. وف رهبر بلشویک شوروی بود. بعد از آن حادثه و قرار گرفتن قبور آنها در اینجا این پارک به پارک شهدا معروف شد و خیابان آن نیز به خیابان شهدا تغییر نام پیدا کرد. این خیابان و این پارک به مظهری از مقاومت سربازان آذربایجان تبدیل شده است. در انتهای خیابان هم همانطور که دیدید بنای یادبودی ساخته شده و شعله آتشی به نشانه احترام به آنها روشن است که از داخل دریا خزر بهخوبی نمایان است. هرساله هم بزرگداشتی برای آنها برگزار میشود. برای مردم و مسئولین این قربانیان بسیار مهم هست برای همین آنها را در بهترین پارک شهر و در بهترین منطقه توریستی شهر قرار دادند تا گردشگران هم با آنها آشنا شوند. یکی از مهمترین ایستگاههای مترو هم برای یادبود آنها به اسم ٢٠ ژانویه نامگذاری شده است. هرسال هم بزرگداشت شکوهمندی در همین مکان برایشان برگزار میشود. در این پارک قربانیان جنگ قره باغ و ١١٣٠ سرباز ترکیه هم به خاک سپرده شدهاند».
بعد از آن، در مورد تاریخ، فرهنگ و. آذربایجان صحبت کرد. تقریباً به همه سوالات بهخوبی جواب داد. از یک تورلیدر حرفهای حرفهایتر بود! با اینکه استاد دانشگاه بود و مجری کارشناس یک از برنامههای خوب تلویزیون ولی با افتخار آمده بود و از کشورش میگفت!
آن شب گذشت و روز بعد در تابلوی راهنمای مترو ایستگاه ٢۰ ژانویه را دیدم و یاد خاطره دیروز افتادم و با خودم گفتم کشوری با این نوع حکومتداری(در خاطرهای دیگر برایتان میگویم) این گونه ستارهسازی و قهرمانسازی میکند و برای قربانیانش احترام میگذارد و بخش مهمی از هویت شهر را متعلق به آنها میداند و کشوری دیگر که ستارهباران است و قهرمانانی شجاع و بیبدیل دارد؛ بعضی مسئولینش خواسته و ناخواستهبا طرح های حذف عنوان شهید از تابلو کوچهها و خیابانها و تخریب قبور شهدا، در پی خاموش کردن نور آنها و قهرمانزدایی هستند ولی نمیفهمند و نمیدانند که نور ستارههای ما خاموش که هیچ کمنور هم نمیشود و روزبهروز در دلوجان جوانان و نوجوانان ما پرفروغتر میشود و به برکت آن، قهرمانان دیگر همچون محسن حججیها ساخته میشوند.
تو همین افکار بودم که مسئول اردو زد پشتم و گفت پیاده شو رسیدیم! ایستگاه ٢٠ ژانویه هست!
پ ن: این یادداشت در تاریخ ١۴آبان١٣٩٨ در رومه قدس به صورت خلاصه چاپ شده است.
جمعه: بعد از ظهر جمعه به بهانه تیم بچه محلهها سری به مسابقات لیگ فوتسال مشهد زدم. ساعت٣ شروع مسابقه بود ولی بهخاطر صرف ناهار داورها بازی با تأخیر و همچنین اعتراض بازیکنان شروع شد! تیم ما با اختلاف زیاد از حریفش برد! هنگام سرد کردن و گرفتن عکس یادگاری از فرصت استفاده کردم و رفتم شیرینی و آبمیوه خریدم. فکر کردند به مناسبت برد پرگلشون هست ولی گفتم اولا و دوما و سوما به خاطر میلاد پیامبر اکرم و امام صادق است بعدش به خاطر اینکه ناهار نخورده بودید! قهرمانی شیرینی داره نه این بازیهای ساده!
شنبه: با یکی از رفقا قرار ملاقات داشتم و ایشان اصرار داشت قرارمان موقع نماز در مسجد باشد. بالاخره تسلیم شدم علیرغم مسافت زیاد به آنجا رفتم. ورودی سرویس بهداشتی نوجوانی چوپ پر به دست کیسه کفشی به دستم داد! سرویس بهداشتی ها را تا ورودی آن موکت پهن بود و داخل هر سرویس دمپایی گذاشته بودند. چهقدر تمیز و مرتب!
وارد مسجد شدم که نوجوانی دیگر جلو در خوشآمدگویی میکرد. از شبستان مسجد که شبیه سنگر درست شده بود گذشتم و وارد صحن اصلی مسجد شدم. مسجد پر بود از جوانان و نوجوانان. اینجا نوجوانان به پیرمردها در صف اول اجازه میدادند بنشینند! منم طبق شعر «از آخر مجلس شهدا را چیدند» رفتم صف آخر نشستم!
یکشنبه: سوار اسنپ شدم. راننده پیرمردی بود با یک پا. کلاج را با پای سالمش میگرفت و گاز و ترمز را با دستگاهی که کنارفرمانش وصل بود! چند دقیقهای مات و مبهوت مانده بودم! از حالاتم خندهاش گرفت و گفت: اینو یک مهندس از رفقامون برام درست کرده! میدم پایین ترمز میشه! میدم بالا گاز میشه!
پرسیدم: شغل اولتون که نیست؟
در جوابم گفت: شغل اولم شد! بازنشستهام! دیدم بیکار که نمیتونم، پس وارد اسنپ شدم!
به مقصد رسیدیم و بهخاطر تنبلی بعضی از همسن و سالهای خودم با عرقی از شرم از ماشین پیاده شدم!
دوشنبه: بعد از خارجشدن از جلسه با یکی از ارگانها که به دنبال نیروی جهادی مفت میگشتند در خیابان به دنبال مسجدی میگشتم تا نمازم را اول وقت بخوانم. یک چهارراه تا مسجد صنعتگران نمانده بود ولی به مسجدی در همان نزدیکی رفتم. مسجد پر بود از نوجوانانی که با مربیان مدرسشون به مسجد آمده بودند. امام جماعت مسجد که بهنظر پیرمردی خوش مشربی میرسید بین دو نماز حدیثی برای نوجوانان خواند و بعد به پیرمردها و پیرزنها تشری زد که هیچکس حق ندارد به این بچهها توهینی بکند!
همزمان با سالگرد ازدواجشان کتابشان هم چاپ شد! سالگرد ازدواج ابوالفضل رفیعی و خانم دهقانی و چاپ کتاب «دریادل» را میگویم! به همین مناسبت جهت تقدیم کتاب به خانواده این قهرمانان به منزلشان رفتیم.
ورودی راهپلهها فرزندان و نوههای شهید خوشآمدگویی میکردند که یک آن تصویر قاب عکسی توجهام را جلب کرد. قاب عکسی که مرا به وجد آورد. ع شهید بود که کنارش نوشته بود «خوش آمدی پسرم».
.
وارد منزل شدیم! حال شخصیتهای کتاب روبهرویمان نشسته بودند! اصغرآقا که بچه مظلوم خانواده بود از شر و شوریهای زمان جنگش میگفت! جعفرخان هم که در کتاب دوران نوجوانیاش به شر و شوری شهره بود، مظلوم گوشهای نشسته بود! ذکر خاطرات بچههای جنگ حسابی گل گرفته بود که کیک جشن سالگرد ازدواج را آوردند، البته مزین شده با طرح جلد کتاب! پرده وسط حال که بین برادران و خواهران بود کنار زده شد و عروس خانم با
قهرمانیها بهانههای خوبی هستند برای نوشتن از قهرمانان!
برای سومین بار قهرمان شد! ولی کسی بیرون نیامد دو تا بوق بزند و به افتخارشان شادی کند و پرچمی بچرخاند!
بازیکنانی که هر چه قدر هم گل بزنند باز هم برنده نمیشوند! چون اصلاً کفشی ندارند که برنده کفش طلا بشوند! اینها همشان پا طلاهایی هستند که فقط شناختهشده نیستند!
خاکیهایِ پا طلایی در رملهایی که حتی راه رفتن در آن عجیب سخت است؛ میدوند! و برای این دویدن و گل زدن و گل نخوردن و پیروز شدن و قهرمان شدن؛ سالها، ماهها، هفتهها و ساعتها تمرین میکنند! با همه این تفاصیل قوانین بازی طوری تنظیم شده است تا بازی قابل امکان باشد و رقابت سالمتر و کمخطرتر! لذا زمان مسابقه کوتاهتر است و زمین کوچکتر و تعداد تعویض بازیکنان نامحدود!
قصه پرغصه خاکیها ریشه تاریخی هم دارد! یک زمانی نیز قهرمانانی نیز در همین خاک رملی با کوله و تجهیزات میدویدند! ولی نه زمان محدود بود و نه مکان محدود! و نه خبری بود از یار تعویضی! و شد قتلگاه ابراهیم هادیها. و بعد مرتضی آوینیها.
گویی این خاک کیمیاگر است و طلا میسازد! دیروز قهرمانانی از جنس طلا و امروز قهرمانانی پاطلا!
جمعه: دوباره برای تماشای بازی تیم بچههای محله سری به مسابقات لیگ فوتسال مشهد زدم. مربی و بازیکنان از بردهای پرگل قبلیشان مغرور بودند! با بازیکنان ذخیره وارد میدان شدند. همان اول بازی گل خوردند! بازیکنان اصلی سریع جایگزین شدند ولی بازی تا دقایق آخر به نفع تیم حریف بود که در نهایت با داد و بیدادهای مربی و تغییر استراتژیهای زیاد با اختلاف یک گل توانستند پیروز بشوند! نکته مربی به بازیکنانش در رختکن ورزشگاه قابل توجه بود: «موفقیتهای زیاد هم مثل شکست آدم رو زمین میزنه! مراقب غرور باشید که خانمان سوزه!»
شنبه: خبر رسید خانم فاطمه دهقانی بانوی دریا دل کتاب «دریادل» به دیار شوهر شهیدش پیوست. همه آنچه در کتاب «دریادل» دریایی از درد و دل این خانم فداکار خوانده بودم از جلوی چشمم گذشت. در دلم نجوا کردم انگار این قهرمان بزرگ بعد از چاپ خاطرات همسر بزرگوارش انگار در این دنیا کاری برای انجام دادن باقی نگذاشته، حرفهای ناگفتهاش را گفته و به دیار ابدی شتافته است.
یکشنبه: به دعوت یکی از دوستان تهرانی به پاساژی در محله زعفرانیه رفتم. از ورودی پاساژ تا درب همه مغازهها، نوشتهها و تذکرات مربوط به حجاب قابل توجه بود. در همین پاساژ فارغ از این که مشتریهای خاص خودش را دارد، مغازهی لباسفروشی آن چنانی به نام جنیفر هست، در تلویزیون بزرگ الجی خانم نیکی کریمی با عشوه و ناز در حال تبلیغات کالایی است، در بوک لندش آهنگ خارجی با صدای زن پخش میشود، در ال سی دی رستورانش تبلیغات آرایشگاه و باشگاه بدنسازی حیوانات خانگی مثل سگ و گربه دیده میشود، سرویس بهداشتیهای سرپایی دارد و به طور کلی وقتی در چنین مکانی که رنگ و بوی غربی در همه جایاش رسوخ کرده آیا زدن پوسترها و بنرهای متفاوت با چنین فراگیری در مورد حجاب، مسخره کردن حجاب و اسلام نیست؟
ادامه مطلبجمعه: راننده اسنپ شاید از صحبت هایمان می فهمد در مسیرِ رفتن به یک برنامه تلویزیونی با موضوع مسجد هستیم . می گوید : «شما که دارین میرین ، خواهشاً در مورد باز بودن درِ مسجدا هم صحبت کنین. ما رانندهها موندیم وقتی یکی دو ساعت از اذون میگذره کجا باید نماز بخونیم. مسجد نمیخواد شبانهروزی باز باشه ولی حداقل از نماز ظهر تا موقعی که نماز عشاء قضا میشه باز باشه». میگویم: « درها رو به خاطر ی ها میبندن »
جواب میدهد : «یها شبا میشه. در مسجد باز باشه . مردم رفت وآمد داشته باشن ، ی هم نمیشه. بعدشم هر مسجد یک شبستانی هم داره. اون رو حداقل باز بذارند. خیلی زشته تو مملکت اسلامی مردم کنار خیابون نماز بخونن»!
شنبه: به یکی از مسئولین مرکز رسیدگی به امور مساجد گفتم بچههایی را که که نقشه جامع مساجد قم را طراحی کردند میشناسید ؟ چون نمی شناخت اول خود نقشه جامع رو ، کامل توضیح دادم : «کارکردها و امکانات و فعالیتهای همه مساجد قم به علاوه اطلاعات امام جماعت در این نقشه جامع وجود داره . مسجدی ها میتونن از همدیگه باخبر بشن و از ظرفیت هم استفاده کنن » . به جای اینکه حمایت کند پاسخ داد: «گوگل مپ هم مسجدها رو نشون میده!» ظاهراً گوگل بیشتر از جناب مسئول امور مساجد ، دغدغه مساجد را دارد!
یکشنبه: برای ارائه یک کار پژوهشی جدی با یک استاد دانشگاه مهم قرار ملاقات داشتم. به چاپخانهای رفتم و کل کار را پرینت گرفتم. هنگام حساب و کتاب با هم جر و بحثی کردیم ولی فایدهای نداشت و آخر باید تسلیم میشدم! حدود ٢٠٠ صفحه پرینت پشت و رو شد ١۵٠ هزار تومن! خلاصه کار را برای آن استاد ارائه دادم ولی تقدیم نکردم! به خانه برگشتم و آن را بالاتر از همه کتابهای ارزشمندم گذاشتم!
دوشنبه: توی سوپرمارکت ، تلویزیون روشن بود و رئیس جمهور را در همایش بیمه نشان میداد. فروشنده داشت حسابم را می کرد که آقای گفت: «با اینکه تحت فشار هستیم ولی سعی میکنیم حقوق کارمندها و کارگرها را مقداری زیاد کنیم». همین یک جمله کافی بود که فروشنده دست از حساب کردن بکشد و به حساب سخنان رئیس جمهور برسد ! مراعات هیچ کدام از رئیس جمهور ، من و هیچکدام از مشتریها را هم نکرد. آخرش هم کم مانده بود خودش را بزند. سعی کردیم آرامَش کنیم اما نشد. بالاخره یک نفر پیدا شد و کانال را عوض کرد شاید فروشنده به حساب ما برسد و اجازه بدهد برویم سرِ کار و زندگی مان.
سهشنبه: یکی از دوستان شکایت فردی را پیش من آورد که دو سالی هست کلاهش را برداشته! بیشتر که با هم حرف زدیم ، فهمیدم ناراحتیاش به خاطر مال از دست دادهاش نیست . از اعتماد بیجای خودش به فردی که سالها او را به امانتداری و درستکاری میشناخت، شاکی بود. از اینکه امانت داری ، قول ، اعتماد و اینجور چیزها در جامعه دارد کمیاب می شود.
چهارشنبه: امروز به مزار شهدا در بهشت زهرا رفته بودم. جوانی با تیپ اسپورت و موتور آپاچی در حالی که غم و اندوه از چهره اش می بارید به رفیقش گفت: «سیگارمو نمیدونم چه کار کردم!» این را جوری با افسوس و حزن گفتکه پاکبان بهشت زهرا ، پاکت سیگارش را باز کرد و به او تعارف کرد! پاکت دست نخورده و سیگار تعارفی ، جوان را به وجد آورد و مرام و معرفت پاکبان موتور سوار ما شاهدان را!
پنجشنبه: روز اینستاگرامی من دو اتفاق قشنگ داشت. یک نفر از دوستان قدیمی دوران مدرسه که خط فکریهای متفاوتی از هم داریم دایرکت زد: «تو تنها بسیجی هستی که فالوت دارم و مطالبتو میخونم!» بعد از چند ساعتی دوستی دیگر زنگ زد و بعد از مکالمهای چند دقیقهای گفت: «من با خوندن دو تا پستت گریهام گرفت. یکی دیدار عوامل عصر جدید با جانبازان اعصاب و روان یکی هم دیداری که با خانواده شهید ابوالفضل رفیعی داشتید». به خودم و دنبال کننده هام امیدوار شدم
چاپ شده در رومه قدس به تاریخ ٢١آذرماه ١٣٩٨
جمعه: بعد از ٢٠ ساعت طی مسیر به بندرعباس رسیدیم. سریع خودمان را به مسجد جامع محل برگزاری نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس رساندیم. در مسیر تک و توک بنرهای تبلیغات نمایشگاه را دیدیم. به مسجدی در حال بازسازی رسیدیم. با راهنماییهای خیلی زیاد از گرد و خاک ها و مسیر بنایی عبور کردیم و به راه پلهای طولانی مواجه شدیم. با پرسوجو مطمئن شدیم نمایشگاه طبقه بالا مسجد جامع هست! خلاصه به عنوان اولین غرفه وسایلمان را چیندیم. بعد از آن دوری در محوطه زدیم. کامیون بارِ ناشران تهرانی تازه رسیده بود. سربازها کارتونهای کتاب را از بار ماشین پرت میکردند پایین! ناشران دوان دوان و فریادکنان به داد کتابهایشان رسیدند!
کار ما تمام شده بود. با راهنمایی مسئول مربوطه به محل اسکان رفتیم. آن مکان را اسمش را حتی مسافرخانه درجه سه و چهار هم نمیتوانستیم بذاریم. اسمهای دیگری گذاشتیم که خارج از ادب هست تا بگویم برایتان! ناشران دیگر هم کمکم آمدند. انتظار چنین مکانی را نداشتند! و.
شنبه: امروز روز اول نمایشگاه بود ولی هنوز خیلی از غرفهها یا خالی یا در حال آمادهشدن بودند. درهای نمایشگاه هم بسته بود. البته باز هم میبود اتفاقی نمیافتاد و کسی نمیآمد! تبلیغات که گفتم! فضای محل برگزاری هم که در حال بازسازی بود و هیچ علامت و نشانی هم از نمایشگاه بودن آنجا وجود نداشت. پلهها هم که مزید علت بود. یعنی اگر کسی بهصورت اتفاقی هم گذرش آنجا میخورد با دیدن آن پلهها کلا بیخیال کتاب و کتاب خریدن میشد!
بعد از نماز مغرب و عشاء افتتاحیه نمایشگاه شروع شد. مسئولین همه ارگانهای این نمایشگاه آمده بودند و هر کدام از فواید کتاب و کتاب خواندن گفتند و گفتند! بعد ربان را بریدند و سری به غرفهها زدند و عکسشان را گرفتند و رفتند. برای چند ثانیهای غرفه ما شلوغ شد و بعد از یک روز فقط یک کتاب به صورت نمادین به فروش رسید!
یکشنبه: مدرسهای دخترانه به نمایشگاه آمد. آن هم کلاس هفتم هشتم. ارتباط و سنخیت و مناسبت مدرسه دخترانه دوره اول متوسطه با نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس را خودتان فهم کنید! خلاصه صبح تا ظهر هم خبری نبود! بعدازظهر تا شب هم به همین منوال بود. ناشران به غرفهها یکدیگر میرفتند و از وضعیت موجود گلهمند بودند. یک نفر گفت: «این نمایشگاه دیگه اگه مثل یک بچه فرض کنیم بعد از ده سال دیگه باید بدو بدو بکنه ولی هنوز به مرحله تاتانی نی نی هم نرسیده و هرسال بدتر از سال قبل میشه!»
دوشنبه: امروز هم مثل روز قبل دانشآموزان را آورده بودند. چند دختر نوجوان به غرفه ما آمدهاند و گلهمند بودند که آنها را زوری آوردهاند و ١٢هزار تومن پول دادهاند. دوست ما سعی کرد آنها را دلداری بدهد و از ناراحتیهای آنها بکاهد. ولی آنها کتاب باز و در فضای دفاع مقدس نبودند و تنها خوشحالیشان این بود که کلاسهایشان تعطیل شده است.
در برگشت به سمت محل اسکان یکی از آزادگان بلند شد و جهت تلطیف فضا دو تا خاطره طنز از اسارت گفت که اینجا قابل بیان نیست!
سهشنبه: امروز از نمایشگاه ناامید شدیم. غرفه را رها کردیم و سری به کتابفروشیهای بندر زدیم. فروشگاه اول با مرد میانسالی برخورد داشتیم که از ناحیه دست معلول بود ولی با همین دستها به زحمت کتاب ورق میزد و با عشق میخواند.
فروشگاه بعدی با فروشنده جوان دانشجویی برخورد داشتیم. کتابهای پرفروشمان در قفسههایش نمایان بود. بعضی از کتب را به او معرفی کردیم. به وجد آمده بود و ناراحت بود که به خاطر تبلیغات ضعیف و عدم حمایت کافی کتب نشر شما و شهدای مشهدی دیده نمیشوند.
امروز با سر زدن به فروشگاهها و گپ و گفت با کتاببازها حالمان بهتر شد!
چهارشنبه: امروز سرداری به همراه فردی که به نظر میرسید مسئول نمایشگاه و درجهدار باشد برای دید و بازدید سری به غرفهها میزدند! به غرفه بغلی ما که رسیدند مسئول غرفه تا آمد زبان به شکایت باز کند و از وضعیت اسفناک موجود اعتراض کند فرد لباس شخصی با ترس و لرز سردار را از منطقه خطر دور کرد!
پنجشنبه: امروز بر خلاف روزهای دیگر که بیشتر وقتم سرم در کتابهایم بود سری به غرفهها زدم. نمایشگاه پر از خالی های متعدد بود. خالی از افراد، خالی از ناشران خوب و معروف مثل شهرستان ادب، بهنشر، آرما، راه و.[١] ولی بوفه دار کیفش کوک بود و دخلش پر!
وقتی کارها خالی از خلاقیت، ابتکار، برنامهریزی و فکر باشد و مسئولین مربوطه فقط به دنبال کارهای همایشی، نمایشی و گزارشی باشند باید هم پرفروشترین محصول نمایشگاه کتاب چیپس و پفک باشد!
١. در ضمن ناشران شهید کاظمی، یازهرا، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ملک اعظم همه زیر نظر یک نمایندگی در نمایشگاه حضور داشتند.
وقتی به روستایی دورافتاده در اهواز رسیدیم، همراهِ اهوازی ما گفت: « حاج قاسم اینجاس!» دور و بر را نگاهی انداختیم. همه چیز عادی بود. باورمان نشد ولی دستپاچه شدیم. سریع دوربینها را برداشتیم و دوان دوان حرکت کردیم. وسطهای راه یادم افتاد چکمه هم نپوشیدم!
با ابومهدی المهندس بر روی کیسه گونی هایی نشسته بودند و با مردم خوش و بش میکردند. کُپ کرده بودیم که ایشان حاج قاسم سلیمانی باشد. چهقدر خودمانی و دوستداشتنی! در کنار مردم و با مردم! بدون هیچ محافظ و یار و کوپالی در اطرافشان! چهقدر آرام و متین! چهقدر مهربانانه دستی به سر و روی کودکان و نوجوانان میکشیدند!
در همین حال و هوایمان سعی داشتیم تمام لحظات را ثبت کنیم. چلیک چلیک عکس میگرفتیم که ایشان تکه سنگی برداشتند و به نشانه پرتاب کردن گرفتند و با لبخند گفتند: «عکس نگیرید عزیزانم!» یکی از لباس شخصیها به سمتمان آمد و تذکر داد: «عکس نگیرید! حاجی از عکس خوشش نمیآید!» ولی ما گوشمان بدهکار نبود. چه توفیقی بزرگتر از این تا مموری هایمان از عکسهای حاج قاسم پر بشود. آن هم چنین آزادانه بدون هیچ مجوزی، نظارتی و حفاظتی!
در حین عکاسی سعی میکردیم حواسمان به صحبتهای حاجی و گپ و گفتههایشان باشد. به همراهشان با اقتدار و جدیت گفتند: «تا ماشینها برای سیل بند نیایند از اینجا بلند نمیشوم!»
رئیسمون گوشی را داد دستم و گفت: «برو کارهامون رو به حاجی نشون بده.» تا گوشی را گرفتم کنارشان خالی شد. سریع خودم را جا دادم. دست دادم و احوالپرسی گرمی کردند. طوری که انگار چندین ساله مرا میشناسند. کلیپ را پلی کردم و موبایل را به دست ایشان دادم و عنوان و موضوع نماهنگ را توضیح دادم. چند ثانیهای که از فیلم گذشت حاجی گفت: «کی این رو درست کرده؟» پاسخ دادم: «دوستانمون» تأکید کردند: «دقیقاً کی؟ اینجا هستند؟ نشونشون بده» در لابهلای جمعیت یکییکی بچهها را نشان دادم. حاج مسعود، شاه حبیب، داش محسن و آقا مصطفی!
به هر کدام نگاهی میانداختند و سری تکان میدادند و احسنتی به لب داشتند!
بعد از آن ماشینهای سنگین برای کمک به ساختن سیل بند آمدند و حاج قاسم بلند شدند و به درون خانههای آب گرفته رفتند. با لهجه و زبان خود اهوازی ها صحبت میکردند و از مشکلاتشان میپرسیدند و دلداری میدادند. چه فضایی شده بود روستا. دل مردم روستا مثل خانههایشان زیر و رو شده بود. این را از نگاهها و رفتارهایشان، از صحبتها و ابراز محبتشان میشد فهمید.
در حین همین رفت و آمدها در کوچه پس کوچهها ابومهدی مهندس (فرمانده حشدالشعبی عراق) را تنها گیر آوردیم و فرصت را غنیمت شمردیم و از او مصاحبهای گرفتیم. از او پرسیدم: «چرا در وضعیت فعلی که خود کشور عراق با مشکلاتی مواجه هست به کمک ایران آمدید؟» جواب دادند: «. مردم ایران و عراق یکی هستند. این وظیفه شرعی و انسانی و دینی ما هست.»
درباره این سایت