معطلی لب مرز و خستگی اتوبوسسواریِ چندین ساعته هیچ رمقی برایمان نگذاشته بود!خارج رفتن زمینی هم عالمی دارد! از ترمینال تا محل اسکان بدون هیچ پرسوجویی در مورد مسیرهای مترو و اتوبوس تاکسی دربست گرفتیم! به محل اسکان رسیدیم. استراحتی کوتاه کردیم و چند لیوان چای ترکی خوردیم و از فرصت باقیمانده تا شب استفاده کردیم و راهی خیابانهای باکو شدیم. اول از همه به ایچریشهر رفتیم. ایچری شهری یا همان ارگ باکو بافت قدیم شهر باکو میباشد که قلعه دختر، شروان شاهان و دروازه مراد در آن قرار داشت.
بعد از آن به بهانه مردم نگاری و مردمشناسی با پای پیاده به سمت برجهای سه قلو شعله حرکت کردیم! پیادهروی چندین ساعته با گپ و گفتهای دوستانه استاد شاگردی شیرینی سفر را چندین برابر کرده بود. بالاخره نزدیکیهای غروب بود که به نزدیکترین نمای برج رسیدیم! کنار برج مسجدی هم قرار داشت ولی دقایقی به نماز مانده بود لذا تصمیم گرفتیم در پارک دوری بزنیم و بعد به آنجا برویم. تابلو بزرگ کنار پارک توجهام را به خودش جلب کرد. ابتداییات نوشتار آذری را از ترکهای همسفرمان در طول پیادهروی یاد گرفته بودم! تابلو را خواندم ولی برای اطمینان بیشتر دوستم را صدا زدم و گفتم اینجا چی نوشته گفت اسی که زیرش ویرگول باشه (ş) sh (ش) خونده میشه، ایِ برعکس (ə) میشه a(ـََ) و x همkh (خ) خونده میشه پسوند آخرش هم (ər) نشانه جمع هست. پس میشه خیابان شهدا (şəhidlər xiyabani)! خودش هم تعجب کرد! فارغ از اینکه اینجا چرا اسمش خیابان شهداست یاد اتفاقات اخیر خودمان در مورد حذف عنوان شهید افتادم و متأثر شدم! از پلهها بالا رفتیم و از کنار قبور گذشتیم. همه قبور یکدست و یکسان کنار هم قرار گرفته بودند. در آخر خیابان نیز یادمان بزرگی قرار داشت که داخل آن شعله آتشی روشن کرده بودند. در آن تاریکی دم غروب نمای زیبایی داشت! گوشیام را در آوردم و چند تا عکس گرفتم! اذان را گفتند و به سمت مسجد برگشتیم. از همان ابتدای مسیر بحث در مورد یک نفر شد که قبرش در این محل قرار داشت چند نفری که برایشان مهم بود از همان اول خیابان دنبال قبر آن میگشتند ولی هرچه گشتند پیدا نکردند. این قبور شبیه به هم و جستجوی این چندین نفر مرا یاد طرح یکسانسازی قبور شهدا و داغ دل مادران شهدا انداخت! دوباره متأثر شدم! با خودم گفتم عجب مسئولینی داریم! چرا چیزهای خوب را از این خارجیکیها یاد نمیگیرند! احترام و ارج نهادن به مقام شهید را یاد نمیگیرند! یکسانسازی قبور شهدا را یاد میگیرند!
خلاصه به مسجد رسیدیم و نماز را خواندیم و از سمت دیگر پارک خارج شدیم تا به محل قرارمان برسیم. با یک استاد دانشگاه آذریزبان که فارسی هم بلد بود قرار ملاقات گذاشته بودیم. بعد از سلام و احوالپرسی سریع شروع کرد تا از آذربایجان و باکو بگوید. از منطقهای که در آن بودیم شروع کرد. همان چیزی که من میخواستم!
«در ٢٠ ژانویه ١٩٩٠ تعداد زیادی از مردم آذربایجان بهدست نیروهای نظامی شوروی قتل عام میشوند و در این مکان خاکسپاری میشوند و اینجا آرامگاهی برای آنها میشود. این پارک قبلاً به نام پارک وف بود. وف رهبر بلشویک شوروی بود. بعد از آن حادثه و قرار گرفتن قبور آنها در اینجا این پارک به پارک شهدا معروف شد و خیابان آن نیز به خیابان شهدا تغییر نام پیدا کرد. این خیابان و این پارک به مظهری از مقاومت سربازان آذربایجان تبدیل شده است. در انتهای خیابان هم همانطور که دیدید بنای یادبودی ساخته شده و شعله آتشی به نشانه احترام به آنها روشن است که از داخل دریا خزر بهخوبی نمایان است. هرساله هم بزرگداشتی برای آنها برگزار میشود. برای مردم و مسئولین این قربانیان بسیار مهم هست برای همین آنها را در بهترین پارک شهر و در بهترین منطقه توریستی شهر قرار دادند تا گردشگران هم با آنها آشنا شوند. یکی از مهمترین ایستگاههای مترو هم برای یادبود آنها به اسم ٢٠ ژانویه نامگذاری شده است. هرسال هم بزرگداشت شکوهمندی در همین مکان برایشان برگزار میشود. در این پارک قربانیان جنگ قره باغ و ١١٣٠ سرباز ترکیه هم به خاک سپرده شدهاند».
بعد از آن، در مورد تاریخ، فرهنگ و. آذربایجان صحبت کرد. تقریباً به همه سوالات بهخوبی جواب داد. از یک تورلیدر حرفهای حرفهایتر بود! با اینکه استاد دانشگاه بود و مجری کارشناس یک از برنامههای خوب تلویزیون ولی با افتخار آمده بود و از کشورش میگفت!
آن شب گذشت و روز بعد در تابلوی راهنمای مترو ایستگاه ٢۰ ژانویه را دیدم و یاد خاطره دیروز افتادم و با خودم گفتم کشوری با این نوع حکومتداری(در خاطرهای دیگر برایتان میگویم) این گونه ستارهسازی و قهرمانسازی میکند و برای قربانیانش احترام میگذارد و بخش مهمی از هویت شهر را متعلق به آنها میداند و کشوری دیگر که ستارهباران است و قهرمانانی شجاع و بیبدیل دارد؛ بعضی مسئولینش خواسته و ناخواستهبا طرح های حذف عنوان شهید از تابلو کوچهها و خیابانها و تخریب قبور شهدا، در پی خاموش کردن نور آنها و قهرمانزدایی هستند ولی نمیفهمند و نمیدانند که نور ستارههای ما خاموش که هیچ کمنور هم نمیشود و روزبهروز در دلوجان جوانان و نوجوانان ما پرفروغتر میشود و به برکت آن، قهرمانان دیگر همچون محسن حججیها ساخته میشوند.
تو همین افکار بودم که مسئول اردو زد پشتم و گفت پیاده شو رسیدیم! ایستگاه ٢٠ ژانویه هست!
پ ن: این یادداشت در تاریخ ١۴آبان١٣٩٨ در رومه قدس به صورت خلاصه چاپ شده است.
درباره این سایت