جمعه: راننده اسنپ شاید از صحبت هایمان می فهمد در مسیرِ رفتن به یک برنامه تلویزیونی با موضوع مسجد هستیم . می گوید : «شما که دارین میرین ، خواهشاً در مورد باز بودن درِ مسجدا هم صحبت کنین. ما رانندهها موندیم وقتی یکی دو ساعت از اذون میگذره کجا باید نماز بخونیم. مسجد نمیخواد شبانهروزی باز باشه ولی حداقل از نماز ظهر تا موقعی که نماز عشاء قضا میشه باز باشه». میگویم: « درها رو به خاطر ی ها میبندن »
جواب میدهد : «یها شبا میشه. در مسجد باز باشه . مردم رفت وآمد داشته باشن ، ی هم نمیشه. بعدشم هر مسجد یک شبستانی هم داره. اون رو حداقل باز بذارند. خیلی زشته تو مملکت اسلامی مردم کنار خیابون نماز بخونن»!
شنبه: به یکی از مسئولین مرکز رسیدگی به امور مساجد گفتم بچههایی را که که نقشه جامع مساجد قم را طراحی کردند میشناسید ؟ چون نمی شناخت اول خود نقشه جامع رو ، کامل توضیح دادم : «کارکردها و امکانات و فعالیتهای همه مساجد قم به علاوه اطلاعات امام جماعت در این نقشه جامع وجود داره . مسجدی ها میتونن از همدیگه باخبر بشن و از ظرفیت هم استفاده کنن » . به جای اینکه حمایت کند پاسخ داد: «گوگل مپ هم مسجدها رو نشون میده!» ظاهراً گوگل بیشتر از جناب مسئول امور مساجد ، دغدغه مساجد را دارد!
یکشنبه: برای ارائه یک کار پژوهشی جدی با یک استاد دانشگاه مهم قرار ملاقات داشتم. به چاپخانهای رفتم و کل کار را پرینت گرفتم. هنگام حساب و کتاب با هم جر و بحثی کردیم ولی فایدهای نداشت و آخر باید تسلیم میشدم! حدود ٢٠٠ صفحه پرینت پشت و رو شد ١۵٠ هزار تومن! خلاصه کار را برای آن استاد ارائه دادم ولی تقدیم نکردم! به خانه برگشتم و آن را بالاتر از همه کتابهای ارزشمندم گذاشتم!
دوشنبه: توی سوپرمارکت ، تلویزیون روشن بود و رئیس جمهور را در همایش بیمه نشان میداد. فروشنده داشت حسابم را می کرد که آقای گفت: «با اینکه تحت فشار هستیم ولی سعی میکنیم حقوق کارمندها و کارگرها را مقداری زیاد کنیم». همین یک جمله کافی بود که فروشنده دست از حساب کردن بکشد و به حساب سخنان رئیس جمهور برسد ! مراعات هیچ کدام از رئیس جمهور ، من و هیچکدام از مشتریها را هم نکرد. آخرش هم کم مانده بود خودش را بزند. سعی کردیم آرامَش کنیم اما نشد. بالاخره یک نفر پیدا شد و کانال را عوض کرد شاید فروشنده به حساب ما برسد و اجازه بدهد برویم سرِ کار و زندگی مان.
سهشنبه: یکی از دوستان شکایت فردی را پیش من آورد که دو سالی هست کلاهش را برداشته! بیشتر که با هم حرف زدیم ، فهمیدم ناراحتیاش به خاطر مال از دست دادهاش نیست . از اعتماد بیجای خودش به فردی که سالها او را به امانتداری و درستکاری میشناخت، شاکی بود. از اینکه امانت داری ، قول ، اعتماد و اینجور چیزها در جامعه دارد کمیاب می شود.
چهارشنبه: امروز به مزار شهدا در بهشت زهرا رفته بودم. جوانی با تیپ اسپورت و موتور آپاچی در حالی که غم و اندوه از چهره اش می بارید به رفیقش گفت: «سیگارمو نمیدونم چه کار کردم!» این را جوری با افسوس و حزن گفتکه پاکبان بهشت زهرا ، پاکت سیگارش را باز کرد و به او تعارف کرد! پاکت دست نخورده و سیگار تعارفی ، جوان را به وجد آورد و مرام و معرفت پاکبان موتور سوار ما شاهدان را!
پنجشنبه: روز اینستاگرامی من دو اتفاق قشنگ داشت. یک نفر از دوستان قدیمی دوران مدرسه که خط فکریهای متفاوتی از هم داریم دایرکت زد: «تو تنها بسیجی هستی که فالوت دارم و مطالبتو میخونم!» بعد از چند ساعتی دوستی دیگر زنگ زد و بعد از مکالمهای چند دقیقهای گفت: «من با خوندن دو تا پستت گریهام گرفت. یکی دیدار عوامل عصر جدید با جانبازان اعصاب و روان یکی هم دیداری که با خانواده شهید ابوالفضل رفیعی داشتید». به خودم و دنبال کننده هام امیدوار شدم
چاپ شده در رومه قدس به تاریخ ٢١آذرماه ١٣٩٨
درباره این سایت